ای خیالی که به دل می گذری
نی خیالی نی پری نی بشری
اثر پای تو را می جویم
نه زمین و نه فلک می سپری
گر ز تو باخبران بی خبرند
نه تو از بی خبران باخبری
مونس و یار دلی یا تو دلی
تو مقیم نظری یا نظری
ایها الخاطر فی مکرمه
قف زمانا بخداء البصر
لا تعجل به مرور و نوی
بدل اللیل بضو السحر
حسن تدبیرک قد صاغ لنا
الهیولی به حسان الصور
گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری
این هیولی پدر صورت هاست
ای تو کرده پدران را پدری
نی هیولای همه آبی بود
چه کند آب چو آبش ببری
گر هیولا و صور جان افزاست
دگرم عشوه مده تو دگری
از هیولا است صور ریگ روان
ریگ را هرزه چرا می شمری